یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت!
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.
و سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!
و باز دستهای حاضرین بالا رفت...
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!
بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!
و باز دست همه بالا رفت!!!
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرفنظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...
افکارمثبت،شمارادرهماهنگی با کائنات قرار می دهند.
وین دایر
حضرت علی(ع) میفرمایند:
آرام باش، توکل کن، تفکر کن و سپس آستینها را بالا بزن و آنگاه میبینی که دستان خداوند زودتر از تو دست بکار شدهاند.
پیش از آغاز روز و در سحرگاهان چند لحظهای را با خدای یکتا بگذرانید.
زندگی کنونی شما بازتاب افکاری است که در ذهن داشته و دارید.
هیچ کس به جز خودتان، نمیتواند شما را شاد و سرحال سازد.
ایمان راسخ داشته باشید که خداوند کاری که از عهدهی شما برنیاید، از شما نمیخواهد.
نعمت و فراوانی یعنی به زندگی نگاه کردن و اطمینان داشتن از اینکه شادیتان کامل است.
انتظاراتتان را مشخص سازید، و مطمئن باشید که آنچه تصور میکنید خواهید شد.
مراتب سپاس خود را از ذات احدیت بر زبان آورید.
شما در کل عالم هستی موجودی منحصر به فرد هستید.
دانشجویان سر کلاس درس فلسفه نشسته بودند. موضوع درس درباره خدا بود.
استاد پرسید: آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.
دانشجویی که به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود، اجازه خواست تا صحبت کند.
استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسیهایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همچنان کسی چیزی نگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجهگیری کرد که استادشان مغز ندارد!
با خدا باش و پادشاهی کن
بی خدا باش و هرچه خواهی کن